خشی از پارت اول رمان چلچراغ برای معرفی :
«فصل صفر: یک روز خیلی شوکهکننده!»
جوهر خودکار با قطرات درشت اشکم درآمیخته بود. دیدگانم تار شد و نامه به روی زمین افتاد. هق زدم و اما صدایم از گلو در نمیآمد. زانوهایم سست شد و از آسمانهایم به هستهی مرکزی زمین سقوط کردم. کاش یک بار دیگر مرورت میکردم؛ از ابتدا تا انتها! کاش یک بار… فقط یک بار نگاهم را میفهمیدی. به راستی چه میشد اگر خدا پادرمیانی میکرد برای دل بینوایم؟ سمت تلویزیون رفت و خاموشش کرد؛ داشتند از تو میگفتند جان دلم. از تو که جانم را ربودی. با نگرانی چشم به من دوخت و زمزمه کرد:
– حالت خوبه؟ غصه نخور برات بده.
با چشمانش به شکمم اشاره کرد. زل شکم برآمدهام شدم و بغضم به مانند بمبی انتحاری ترکید. ضجه زدم… نامت را ضجه زدم. باید به دادم میرسیدی. تو باید این جا میبودی؛ کنار من و… .
رویم خیمه زد و دستانش سنگینی کرد بر شانههایم:
– حالت خوب نیست؟ تو رو خدا یه چیزی بگو.
بریده بریده هق زدم:
– دارم… مامان… میشم.
«یا حسینی» گفت و مرا در آغوشش بلند کرد:
– الان میبرمت بیمارستان، فقط غصه نخور. از این به بعد من هستم…